دنیا را نگه دارید

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ،

                         می خواهم پیاده شوم !


حکایت واحد۱۰ییها هم همینه

دیگه تموم شد

اصلا دیگه واحد ۱۰یی وجود نداره

همه رفتن و فقط موند این وبلاگ که آخرین نفساشو داره سپری میکنه

دوستی های از یاد رفته....

آسمون دلم گرفته

آخه خيلي وقته تنگه

تنگه اون روزهاي رفته

تنگه اون وقتاي بي دليل خنده

اون آرزوهايي كه پشت سر موند

اون آدمايي كه رفتنو،

 فقط يه خاطره ازشون موند

يادته هر كسي فقط خودش بود؟!

تو اوج سادگي و بچگي خيلي بزرگ بود!!!

 

رد ميشن آدما از جلوي چشمام

ميريزه خاطره هاشون توي ذهنم مثله اشكام

زنده ميشه هر چي كه پاك كرده بودم

اون همه شاديا ييكه ديگه از ياد برده بودم

 

كاشكي كه دوباره بيان اون روزا

روزاي دوستي و مهربونيو قهقهه ها

روزاي دوستياي پاك و بي ريا

كه هيچي توش پيدا نبود غير خدا!

پس كجا رفت اون همه غوغا؟؟

اون همه محبت و شور و وفا؟؟

...

حيف كه: "گرچه آب رفته باز آيد به جوي

ماهي بيچاره اما مرده بود"

افسوس

 

بزرگترین افسوس آدم

در این است

که حس می کند می خندند

اما

نمی تواند

و به یاد می آورد ،زمانی را که

می توانست

اما

نخواست . . . !

 

شايد

شايد به انتها رسيده ام  هنوز

شايد به انتها رسيده ام  و

                    بي گمان تنهايم هنوز

شايد كه كوچه ي دلواپسي ام  شده  تنگ تر

                   شايد نه 

بی ترديد دلتنگ گذشته ام هنوز

         شايد آفتاب دلبستگی رفته پشت ويرانه های غرورم

                 كه اينگونه شقايق های كوچك عمرم تشنه اند  هنوز

     شايد تبسم قهر كرده با لبان خسته ام

                 كه   بيش از پيش سراسيمه  گريانم  هنوز

شايد نگاه  تو  در خاطرم آشنايی ديرينه  است

                كه اينگونه به چشمم چه مهربان و چه زيباست  هنوز.

كودك دلدادگی ام

                  چه شيطنت ها  كرد

عاشقم  به بوی  ياس و  رنگ خزان  و  نامه ی  باران  هنوز

تو  ميان نديدن ها مرا به زمان حال نسپردی

                     و  من   … 

          به صدايت ای مهربان

          عادتی هميشگی دارم هنوز

چه دلفريب بود

سياهی آن سايه ی پس ديوار

                  كه فكر كردم مثل هميشه منتظرم مانده ای هنوز

        آمدم

       نبودی و عجب حسرتی نشست بر قلبم

                    شايد بی صدا

                    ولی شكست و مرحمی نيافته ام  هنوز

 

دلگیرم از آتشی که زبانه کشید و گرمم نکرد،

دلگیرم از بارانی که بی جهت بارید و آرامم نکرد،

دلگیرم از پاییزی که با دورنگی فریبم داد،

دلگیرم و به آسمانها می سپرمت ای کوه سنگ.

شک میکنم........

 


گاهی شک می کنم به بودنم !

دلتنگ رفتنم ...

می روم ...

می روم با هزار حرف مانده در دل ...

با هزارو يک آرزوی مانده در گل ...

ديگر خسته از ماندنم !

نه کسی در انتظار من است ...

نه من در انتظار کسی!

نه عشقی براي فروختن دارم ...

نه پولی برای خريدن !

آنقدرگنگ گشته ام که ديگر خواب نيز نمی بينم !

حتی صدای دلم را نمی شنوم ...!

من فقط هيچ دارم و هيچ !!!

تا بخواهی قصه های پر از غصه دارم ...

حرفهای داغدار و به عزا نشسته دارم ...

تا ديروز مجنون قصه ها بودم ،

اما امروز کفنی برای خود ندارم

ایران بخواب......

آهای

 

خفه شوید

 

چهره ی سبزتان را بپوشانید

 

لباس خون به تن کنید

 

دیگر بس است، چیزی نگویید

 

نکند نامی از او برید

 

مهر بر دهانتان،

 

چماق ها بر سرتان

 

مگر خائنید؟

 

حال که من آمده ام

 

به حق!؟

 

کاری نکنید

 

دروغ نگویید چون من

 

حق را نگویید چون او

 

لال با زبانتان

 

خاموش باد ذهنتان

 

بخوابید، خوابی عمیق

 

چون کودکی 4 ساله

 

بخوابید . دیگر هیچ نگویید

 

نشنیده اید جنگ تحمیلی را

 

حال بشنوید اتصابات را

 

آه!

 

آه که دلم برایت می سوزد

 

ای ایران....

 

ای ایرانی....

 

ای حق خواه....

تنهایی...

رنج تلخ است ولي وقتي آن را به تنهايي مي کشيم تا دوست را به ياري نخوانيم،

براي او کاري مي کنيم و اين خود دل را شکيبا مي کند.

طعم توفيق را مي چشاند.

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن

و چه بدبختي آزاردهنده اي ست "تنها" خوشبخت بودن

در بهشت تنها بودن سخت تر از کوير است.

در بهار هر نسيمي که خود را بر چهره ات مي زند ياد "تنهايي" را در سرت زنده ميكند .

"تنها" خوشبخت بودن خوشبختي رنج آور و نيمه تمام است .

" تنها" بودن ، بودني به نيمه است

و من براي نخستين بار در هستي ام رنج "تنهايي" را احساس کردم.

اي دوست من .....



اي دوست من
من آن نيستم كه مي نمايم
نمود پيراهني ست كه به تن دارم
پيراهني بافته زجان
كه مرا از پرسش هاي تو
و تو را از فراموشي من در امان مي دارد
آن مني كه در من است
در خانه خاموشي ساكن است
و تا ابد همان جا مي ماند
ناشناس و در نيافتني
من نمي خواهم هر چه مي گويم باور كني
و هر چه مي كنم بپذيري!
زيرا سخنان من چيزي جز
صداي انديشه هاي تو نيست
و كارهاي من چيزي جز
عمل آرزوهاي تو نيست
هنگامي كه تو مي گويي (باد به مشرق) مي وزد
من مي گويم آري به مشرق مي وزد
زيرا نمي خواهم تو بداني ه انديشه ي من در بند باد نيست
بلكه در بند درياست
تو نمي تواني انديشه هاي دريايي مرا دريابي و من نمي خواهم كه تو دريابي
مي خواهم در دريا تنها باشم
وقتي كه نزد تو روز است
نزد من شب است
با اين همه من از رقص روشناي نيمروز
بر فراز تپه ها سخن مي گويم
زيرا كه تو ترانه هاي تاريكي مرا نمي شنوي
و سايش بال هاي مرا بر ستارگان نمي بيني
و من گويي نمي خواهم كه تو ببيني و بشنوي
مي خواهم با شب تنها باشم
هنگامي كه تو به آسمان خودت فرا مي شوي
من به دوزخ خود فرو مي روم
من نمي خواهم تو دوزخ مرا ببيني
شراره اش چشمت را مي سوزاند
و دودش مشامت را مي آزارد
و من دوزخم را بيش از آن دوست دارم كه بخواهم تو به آنجا بيايي
مي خواهم در دوزخ تنها باشم
تو به راستي
و زيبايي
درستي
مهر مي ورزي
و من از براي خاطر تو مي گويم كه
مهر ورزيدن به اين ها خوب و زيبنده است
ولي در دلم به مهر تو مي خندم
گر چه نمي خواهم تو خنده ام را ببيني
مي خواهم تنها بخندم
دوست من
تو خوب و هوشيار و دانا هستي
يا نه تو عين كمالي!
و من با تو از روي دانايي و هوشياري سخن مي گويم
گر چه من ديوانه ام
ولي ديوانه گي ام را مي پوشانم
مي خواهم تنها ديوانه باشم
دوست من
تو دوست من نيستي
ولي من چگونه اين را به تو بگويم؟
راه من راه تو نيست گرچه با هم راه مي رويم دست در دست
تا چندي ديگر دمي بر بال باد مي آسايم...

تو همانی که می اندیشی...

 

 

كوه بلندي بود كه لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يك روز زلزله اي كوه را به لرزه در آورد و باعث شد كه يكي از تخم ها از دامنه كوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد كه پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند كه بايد از اين تخم مراقبت كنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يك روز تخم شكست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد . جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نكشيد كه جوجه عقاب باور كرد كه چيزي جز يك جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد كه تو بيش از اين هستي. تا اين كه يك روز كه داشت در مزرعه بازي مي كرد متوجه چند عقاب شد كه در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي كردند. عقاب آهي كشيد و گفت اي كاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز كنم.
مرغ و خروس ها شروع كردند به خنديدن و گفتند تو خروسي و يك خروس هرگز نمي تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش كه در آسمان پرواز مي كردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر موقع كه عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند كه روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم كم كم باور كرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فكر نكرد و مانند يك خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.

توهماني كه مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي كه تو يك عقابي به دنبال  رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فكر نكن...

 

ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داريم؛ راحتی بيشتر اما زمان کمتر

  مدارک تحصيلی بالاتر اما درک عمومی پايين تر ؛ آگاهی بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم

  متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛ داروهای بيشتر اما سلامتی کمتر

  بدون ملاحظه ايام را می گذرانيم، خيلی کم می خنديم، خيلی تند رانندگی می کنيم، خيلی زود عصبانی می شويم، تا ديروقت بيدار می مانيم، خيلی خسته از خواب برمی خيزيم، خيلی کم مطالعه می کنيم، اغلب اوقات تلويزيون نگاه می کنيم و خيلی بندرت دعا می کنيم

  چندين برابر مايملک داريم اما ارزشهايمان کمتر شده است. خيلی زياد صحبت مي کنيم، به اندازه کافی دوست نمي داريم و خيلی زياد دروغ می گوييم

  زندگی ساختن را ياد گرفته ايم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ايم و نه زندگی را به سالهای عمرمان

  ما ساختمانهای بلندتر داريم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما ديدگاه های باريکتر

  بيشتر خرج می کنيم اما کمتر داريم، بيشتر می خريم اما کمتر لذت می بريم

  ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما قادر نيستيم برای ملاقات همسايه جديدمان از يک سوی خيابان به آن سو برويم

  فضا بيرون را فتح کرده ايم اما نه فضا درون را، ما اتم را شکافته ايم اما نه تعصب خود را

   بيشتر مي نويسيم اما کمتر ياد مي گيريم، بيشتر برنامه مي ريزيم اما کمتر به انجام  مي رسانيم

  عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داريم اما اصول اخلاقی پايين تر

  کامپيوترهای بيشتری مي سازيم تا اطلاعات بيشتری نگهداری کنيم، تا رونوشت های بيشتری توليد کنيم، اما ارتباطات کمتری داريم. ما کميت بيشتر اما کيفيت کمتری داريم

  اکنون زمان غذاهای آماده اما دير هضم است، مردان بلند قامت اما شخصيت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی

فرصت بيشتر اما تفريح کمتر، تنوع غذای بيشتر اما تغذيه ناسالم تر؛ درآمد بيشتر اما طلاق بيشتر؛ منازل رويايی اما خانواده های از هم پاشيده

  بدين دليل است که پيشنهاد مي کنم از امروز شما هيچ چيز را برای موقعيتهای خاص نگذاريد، زيرا هر روز زندگی يک موقعيت خاص است

  در جستجو دانش باشيد، بيشتر بخوانيد، در ايوان بنشينيد و منظره را تحسين کنيد بدون آنکه توجهی به نيازهايتان داشته باشيد

  زمان بيشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانيد، غذای مورد علاقه تان را بخوريد و جاهايی را که دوست داريد ببينيد

  زندگی فقط حفظ بقاء نيست، بلکه زنجيره ای ازلحظه های لذتبخش است

  از جام کريستال خود استفاده کنيد، بهترين عطرتان را برای روز مبادا نگه نداريد و هر لحظه که دوست داريد از آن استفاده کنيد

  عباراتی مانند "يکی از اين روزها" و "روزی" را از فرهنگ لغت خود خارج کنيد. بياييد نامه ای را که قصد داشتيم "يکی از اين روزها" بنويسيم همين امروز بنويسيم

  بياييد به خانواده و دوستانمان بگوييم که چقدر آنها را دوست داريم. هيچ چيزی را که مي تواند به خنده و شادی شما بيفزايد به تاُخير نيندازيد

  هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص است و شما نميدانيد که شايد آن مي تواند آخرين لحظه باشد

 

 

اینه معنیِ روزمرگی

خوشبختی یعنی یه مرد خیکی
حساب بانکی ماشین مشکی
ازدواج شکل یه زن چاق
دسپخت عالی جهیزیه کامل
خانواده یعنی چند تا بچه لوس
آخر هفته جاده چالوس
عشق یعنی دختر شریک بابا
عروسی که کردی بیا سهم تو بردار
اینه معنی روزمرگی
گم شدیم تو پیچ و خم زندگی
موفقیت یعنی قبولی تو کنکور
رفتن به کانادا با رشوه و پول
معروفیت یعنی یه عکس و امضا
از مهران مدیری رضایه گلزار
اخبار یعنی نشریه زرد
شادمهر فرار کرد هدیه شوهر کرد
پول یعنی فلسفه وجودی
اگه داری هستی نداری هیچ وقت نبودی
اینه معنی روزمرگی
گم شدیم تو پیچ و خم زندگی
تفریح یعنی سریال بی مزه
فوتبال دیمی ساندویچ بد مزه
ای داد از روزمرگی
مشغولیت یعنی ماشین سواری
شهرک به بالا جردن به پایین
گم شدیم تو پیچ و خم زندگی
شخصیت یعنی گوشی موبایل
تآدرس خونت یا مارک رو شلوارت
خوشبختی یعنی یه مرد خیکی
اینه معنی روز مرگی

kash dare vahedemon ye vorod mamnoo dasht!

terme aval vahedemon 7nafare bod vali hala 30 nafar daran onto zendegi mikonan!

midoni adama ghashangiaye khodeshono daran vali moshkel injast ke set kardane in 30 ta rang kare kheily sakhtie hata 2 be 2

آزمايشهاي دانشمندان ذكر گفتن و تسبيح گياهان را ثابت كرد!

مولانا جلال الدین بلخی می‌فرمايد: اگر شما هم راه عرفان را بپيماييد و به تزكيه بپردازيد، تسبيح و ذكر گفتن موجودات را كه در قرآن به آن اشاره شده با گوش خود مي‌شنويد يا درك مي‌كنيدو به حقيقت اعتراف مي‌كنيد و ديگر مجبور نيستيد مانند افراد عقل گرا و ظاهري به تأويل آيات قرآن بپردازيد:

مولانا:  فاش تسبيح گياهان آيدت       وسوسۀ تأويلها نربايدت

علم امروز اين حقيقت را آشكار ساخته است! مطلب زير را بخوانيد:

معجزۀ قرآن،دانشمند آمریکایی را مسلمان کرد !

معجزۀ خداوند در قرآن كریم باعث شد كه یك دانشمند مشهور آمریكایی به دین اسلام روی آورد.
به گزارش آریا، تیمی از دانشمندان آمریكایی دریافتند كه برخی از گیاهان استوایی فركانس هایی مافوق صوت از خود صادر می كنند كه به وسیله دستگاه های پیشرفته علمی ثبت شده است.
دانشمندانی كه حدود سه سال به تحقیق ومطالعه این وضعیت حیرت آور پرداختند، دریافتند كه این پالس های مافوق صوت به الكتریسته نوری تبدیل شده و بیش از صدمرتبه در ثانیه تكرار می شوند.
یك تیم آمریكایی این آزمایش را در برابر یك گروه علمی در انگلیس انجام دادند كه در بین این گروه، یك دانشمند مسلمان هندی الاصل نیز قرار داشت. بعد از 5 روز آزمایش، گروه انگلیسی از این مساله بسیار شگفت زده شدند ولی دانشمند مسلمان هندی گفت: مامسلمانان این مساله را در 1400 سال پیش تفسیر كرده ایم. دانشمندان از این سخن وی بسیار حیرت زده شدند و اصرار كردند كه آن را برایشان شرح دهد. دانشمند مسلمان این آیه قرآن را قرائت كرد: «و هیچ موجودی نیست جز آن كه او را به پاكی می ستاید ولی شما ذكر تسبیحشان را نمی فهمید. او بردبار و آمرزنده است.»
زمانی كه اسم جلاله «الله» بلند شد، پالس های مافوق صوت به الكتریسته نوری تبدیل و بر روی مانیتورها ظاهر گشت.
پروفسور «ولیام براون» مسئول این تیم تحقیقاتی با این دانشمند مسلمان برای شناخت دین اسلام به گفت و گو پرداخت و دانشمند مسلمان برای وی دین اسلام را تشریح كرده و یك جلد قرآن مجید به همراه تفسیر آن به زبان انگلیسی را به وی اعطا كرد. براون شهادتین را گفت و مسلمان شد.

منبع:وبلاگ قانع

این دفعه دیگه تولد وبلاگ واحد 10....................

سلام به همه ی دوستای واحد 10:

امروز دقیقا یک ساله که ما این وبلاگ رو راه انداختیم . تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده ، دوستای زیادی پیدا کردیم ( البته دشمنای زیادی هم!!!) اما همه ی اینا با تمام تلخی و شیرینی هاش لذت بخش بود و خاطره های زیادی رو برامون رقم زد اگر چه ما بیشتر برای دل خودمون مطلب میذاشتیم .

این وبلاگ شاید دیر به دیر آپ بشه اما هیچ وقت تعطیل نمیشه چون ما همیشه با همیم و همیشه واحد 10 ای می مونیم!

از همه ی دوستای خوبی که تو این مدت مارو تنها نذاشتن و با حضور گرم و نظرای سازنده شون ما رو دلگرم کردن واقعا ممنونیم . امیدواریم این جمع گرم و صمیمی همیشه همینطور بمونه و روز به روز بهتر هم بشه .

و اما حرف اصلی و آخر :

سالگرد با هم بودنمون مبارک!

مرگ...

بسیاری از مردم در طول زندگی خود به لحظه ی مرگ می اندیشند و سعی دارندآخرین لحظات زندگی را در مغز خود تجسم کنند ولی این کار برای هیچ کس میسر نیست.افراد خاصی که توانایی ذاتی و هوش سرشار داشته باشند می توانند در ذهن خود تصاویر خاصی را ببینند به عنوان نمونه دیمیتری مندلیف (شیمیدان روس) در خواب جدول عناصر را دید.برخی از اتفاقات علمی تخیلی و ماشین آلاتی که ژول ورن (نویسنده ی معروف فرانسوی) در آثار خود ازآنها یاد کرده بوده بعدها به حقیقت پیوستند.به برخی از نویسندگان بزرگ الهام شده بود که مرگشان نزدیک است.تعدادی از آنها حتی در کتاب های خود شرایطی مشابه شرایط مرگ خود را به نگارش در آورده بودند.

در این جا سخنانی را که بعضی از مشاهیر جهان درآخرین لحظه ی زندگی بر زبان آوردند را ذکر می کنیم.

گاندی

می گوید:((اگر نتوانیم آزاد زندگی کنیم بهتر است که مرگ را با آغوش باز استقبال کنیم.))

فیودو تایچف

شاعر روسی گفت:((وقتی انسان نمی تواند کلمات مناسب را برای احوالش بیابد چه شکنجه ای را تحمل می کند!))

ماری آنتوانت

ملکه ی فرانسه در روز اعدام خود بسیار خوددار و متین بود.وقتی از سکوی اعدام بالا می رفت ناگهان لغزید و پای جلاد خود را لگد کرد.بعد رو به او کرد و گفت:((لطفا مرا به خاطر این کارم ببخش اصلا عمدی نبود.))

آلبرت انیشتن

آخرین کلمات او را هیچ کس نفهمید زیرا پرستاری که در کنارش بود المانی نمی دانست.

یوری گاگارین

اولین فضانورد دنیا درباره ی مرگ می گوید:((انسان هر چه بر سنش افزوده می شود حافظه اش کوتاه تر و رشته ی خاطراتش دراز تر می شود و همه ی این مسائل را در هنگام مرگ به یاد دارد که مانند یک فیلم کوتاه داستانی از مقابل دیدگان او میگذرد.))

لئوناردو داوینچی

قبل از این که روح خود را تسلیم مرگ کند اظهار داشت:((من به مردم توهین کردم آثار من به ان درجه از عظمت نرسیدند که من در طلبش بودم.))

توماس کارلایل

مورخ و نویسنده اسکاتلندی درست قبل از اینکه جان به جان

آفرین تسلیم کند گفت:((احساس کسی را دارم که در حال مرگ است.))

لئوتولستوی

آخرین روزهای زندگی خود را در دهکده ای در جوار یک ایستگاه راه اهن کوچک سپری کرد.او که در 84 سالگی از زندگی در مایملک خود خسته شده بود به همراه دختر و پزشک خانوادگی اش سوار قطار شد تا به طور ناشناس سفر کند.ولی در ابتدای سفر سرما خورد و مدتی بعد دکتر تشخیص داد که مبتلا به ذات الریه شده است.آخرین جمله ای که تولستوی زیر لب زمزمه کرد این بود:((من عاشق حقیقتم.))بعضی از اطرافیان او نیز می گویند او قبل از آخرین دم گفت:((مرگ را درک نمیکنم.))

نرون

امپراطور روم قبل از این که بر زمین بیفتد و بمیرد فریاد زد:((چه بازیگر بزرگی در درون من می میرد.))

جورج ویلهلم فردریک

پدر مکتب دیالکتیک هکل تا اخرین لحظه ی زندگی بر عقیده ی خود پا بر جا ماند.او در زمان مرگ زیر لب گفت:((تنها یک نفر بود که در طول زندگی مرا درک می کرد.)) و بعد از یک مکث کوتاه ادامه داد:((در حقیقت حتی او هم مرا نفهمید.))

برنارد شاو

می گوید:((آرزو دارم که تا اخرین رمق وجود من ثمربخش باشد و هنگامی بمیرم که دیگر از من هیچ خدمتی ساخته نباشد.))او هم چنین می گوید:((یکی از عجایب زندگی این است که مرگ درست وقتی ما را در می یابد که آماده شده ایم تا از یک زندگی شیرین برخوردار شویم.))

فردریک اول

کشیشی که بر بالای سر پادشاه روسیه به هنگام مرگ دعا می خواند شنید که او گفت:((انسان برهنه به این دنیا می آید و برهنه از دنیا می رود.))سپس فدریک دست کشیش را کشید و فریاد زد:((حق ندارید مرا برهنه دفن کنید می خواهم یونیفرم کامل بر تن داشته باشم.))

فئودور داستایوفسکی

روز 28 ژانویه سال 1881 از خواب بیدار شد و ناگهان دریافت که ان روز آخرین روز زندگی اوست.او هم چنان روی تخت دراز کشید و صبر کرد تا همسرش انا از خواب برخیزد.آنا ابتدا حرف او را باور نکرد ولی او اصرار داشت که همسرش کشیش را خبر کند.وقتی کشیش بالای سر وی دعا خواند او از دنیا رفت.